جزیرهی آقای دکتر-پارت سوم
مایکل
روز بعد کار های مرخصی ام را ردیف کردم که دیگر ترمی که خواندم سوخت نشود.دیگر باید آماده میشدم.فردا روز سختی خواهد بود.
مطمئنم که میروم و به عمه مارکا سر خواهم زد.دلم برای عمو ایوان هم تنگ شده بود.البته اگر کار هایم درست پیش برود.طبق گفته ی مورالس باید به دستوراتش عمل کنم وگرنه ممکن است اتفاقات بدی برای لوکاس بیفتد.بعد از ظهر خانم لیا به دم در خانه آمده بود.او برایمان کیک پخته بود.خیلی لذت بردم. او همیشه کیک هایش فوقالعاده بودند.
نمیتوانستم طعمش را با هیچ کیک قنادیای عوض کنم.البته او هیچوقت از خامه استفاده نمیکرد چون معتقد بود که خامه برای بدن ضرر دارد.بگذریم.
دیگر غروب شده بود.می توانستم زود تر بخوابم تا برای فردا آمادهتر شوم.باید در آنجا با آنتو در تماس میبودم.دلم برایش تنگ خواهد شد.مطمئنم که اوهم همینطور.امیدوار بودم آنقدری طول نکشد که وقتی برگشته باشم او ازدواج کرده باشد.
او تقریبا هر شب در مورد مردی که آرزویش را دارد با من حرف میزد.در مورد مردی با قد بلند،موی طلایی و شغل خوب…فکرش هم خندهدار بود.من خودم هم تمام این خصوصیات را نداشتم.اما یکی را میشناختم.استاد فیزیکمان.او تمام این خصوصیات را دارد اما ازدواج کرده و کمی پیر به نظر میرسید.آن شب دیگر آنتو در مورد خواسته هایش با من حرف نزد.با خودم فکر کردم شاید فکر میکند من آن درگاهی هستم که آرزوهایش را بر آورده میکند…
صبح روز بعد کمی زود تر از دیگر روز ها بیدار شدم.دو تا تخم مرغ نیمرو درست کردم و بعد از صبحانه رفتم و لباس های رسمی ام که معمولا کت و شلوار و کراوات بودند را به تن کردم.امروز احساس بهتری داشتم طوری که کمی قضیهی لوکاس را فراموش کرده بودم.آنتو تا در فروگاه همراهی ام کرد و بعدش کار های تایید پروازم که از جمله بازرسی چمدان ها و تایید بلیط بود را انجام دادم.بعد وارد صف شدم تا وارد هواپیما شوم.من به همراه چند نفری در یک قسمت از هواپیما صندلی داشتیم.میتوانستم صدای بلندگو را بشنوم که میگفت:دینگ دینگ دینگ…پرواز هواپیمای بویینگ…تا لحظاتی دیگر صورت خواهد گرفت.خواهشمندیم…
در همین حال و هوا بودم که متوجه شدم دیگر سوار هواپیما شدم.رفتم و صندلی ام را پیدا کردم.مهماندار ها در هواپیما مستقر بودند.
پیش به سوی ماجرا های جدید…
هواپیما بعد از بر طرف شدن تمام پیش نیاز ها شروع کرد به حرکت…نیم ساعتی طول نکشید که از شهر خارج شدیم.من به همراه دو مرد کناردستم و یک خانم روی یکی از تیکه های چهار نفره نشسته بودیم.
بعد از یک ساعت حرکت مهماندار با یک میز پر از سالاد و نوشیدنی و خوراکی وارد بخش مسافران شد و به ترتیب به همه سالاد و نوشیدنی داد.من فقط سالاد را با یک آب معدنی برداشتم.از اواسط سفر چشمانم سنگین شد نتوانستم جلوی خوابم را بگیرم.سفر نسبتا طولانیای بود.از تلویزیون هواپیما فیلم های سینمایی مرتب پشت سر هم پخش میشدند…
حالا دیگر به آمریکا رسیده بودیم و من تازه از خواب بیدار شدم.کمی چشمانم را مالیدم و به خودم کش دادم که متوجه شدم دوباره مورالس برایم پیام فرستاده بود.پیام خاصی به نظر نمیرسید.فقط وقت را یادآوری میکرد که ظاهرا یک روز و نیم برای رساندم خودم به محل استقرار او وقت داشتم.برایش نوشتم که آدرسش را برایم بفرستد و اینکه من تا نیم ساعت دیگر میشینم.بعد از حدود ده دقیقه او دوباره پیام داد که یک نفر در فرودگاه منتظر من است تا طبق دستوراتش مرا پیش او برساند.امیدوار بودم که مثل دفعه ی پیش آدم ربایی نباشد.که مطمئنم بود…
به هرحال من باید خودم را به آنجا میرساندم و هر چقدر فکر کردم نقشهای برای دور زدن مورالس پیدا نکردم.ما در فرودگاه فرود آمدیم.خیلی سرحال به نظر نمیرسیدم.همه اینها مثل یک خواب اتفاق میافتاد.در حال خروج از فرودگاه بودم که پدر لوکاس زنگ زد.جوابش را دادم:
(آقای بیانکو؟)
(اوه پسرم.تو الان کجایی؟)
(من آمریکا هستم.)
(خبری از لوکاس نشده؟من و مادرش یک هفتس که خبری ازش نداریم…)
(پسرتون یه جایی تو آمریکاست آقای بیانکو و من برای همین اومدم اینجا.امیدوارم تلاشام نتیجه بدن.)
(تو مطمئنی که اون اونجاس؟من در اولین فرصت خودمو میرسونم اونجا.تو الان کجایی؟)
(من واشنگتنم آقای بیانکو اما فکر میکنم لازم نباشه تا اینجا…)
او ناگهان تا فهمید واشنگتن هستم گوشی قطع کرد.مطمئن بودم خیلی سریع به اینجا میآید.شاید با پرواز امشب میرسید یا شاید هم کمی دیرتر اما می آمد.خیلی زود هم میرسید.امیدوارم که باهاش روبهرو نشوم چون اصلا آمادگی اش را هم نداشتم…
مهمترین قسمت سفرم این بود.نباید به افراد مورالس اعتماد میکردم.احتمال هرگونه حقه ای بود.از فرودگاه خارج شدم و وارد محیط آن شدم.اطرافم را نگاه کردم تا ببینم کسی را میبینم که منتظر من باشد یا نه.کسی نبود…باخودم گفتم ممکن است خارج از فرودگاه منتظرم باشد پس با تمام وجود به طرف خروجی فرودگاه حرکت کردم.
همینطوری کیف و چمدان به دست جلوی فرودگاه منتظر ماندم.کسی با عینک دودی تاریک و کت و شلوار مشکی بهم نزدیک شد.عینکش را بالا داد و دستش را جلو آورد:(بیا بریم.من از افراد مورالسم.)
آب دهانم را قورت دادم.
(چیکار باید کنم؟)
(گفتم که.دنبالم بیا.)
بدون هیچ حرف دیگری دنبالش راه افتادم.او مرا تا خیابانی پشت فرودگاه راهنمایی کرد.ونی سیاه رنگ در انتهای خیابان بود که معلوم بود که با آن مرا پیش مورالس خواهند برد.سریع پلاک ماشین را حفظ کردم تا در مواقع خطر بتوانم به پلیس گزارش دهم.ما حالا به ون رسیده بودیم:(سوار شو.)
(بله.)
من اول سوار ون شدم.ون شیشه هایش دودی بود از این بابت نگران بودم.دو نفر به جز راننده در عقب ون نشسته و گویا منتظر من بودند.
تا وارد شدم یکی از آنها اسلحه را در آورد و روبه من گرفت و گفت:(دستاتو بزار بالای سرت.همین حالا.)دستانم را بر روی سرم گذاشتم و منتظر حرکت بعدی او شدم.کسی که عینک دودی داشت و با من آمده بود،از پشت بهم نزدیک و دستانم را از عقب دستبند زد.بعد پاهایم را با طناب بست و دهانم را چسب گرفت…بعد هم جیب هایم را خالی کرد و گوشیام را ازم گرفت.
بعدش روی یکی از صندلی های ون نشاند.یک لحظه احساس کردم مانند تکه گوشتی بی خاصیت هستم.راننده ماشین را روشن کرد و ما راه افتادیم.داخل ماشین کاملا تاریک به نظر می رسید.ما حدود نیم ساعت راندیم .بعد یکی از آن نگهبان ها در را باز کرد.فکر میکنم حدود ساعت ۳ بود.بیرون شبیه جایگاه فرود هلیکوپتر بود.ما همه از ماشین پیاده شدیم.درست حدس زده بودم.هلیکوپتری آنجا بود و انگار ما باید از روی دریا رد میشدیم.چون جایگاه کنار دریا بود.هیچ ذهنیتی در مورد اینکه بعد از سوار شدن هلی کوپتر به کجا میرویم نداشتم.اما ممکن بود به یک جزیره ی مخفی برویم.جزیره ی آقای دکتر…
سلام
من رضا زین الدینی هستم ۱۵ سالمه و متولد کرمانشاهم.تازه نویسندگی رو شروع کردم و دوم راهنماییم.امیداورم از رمان هایی که از طرف من تو سایت گذاشته میشه لذت ببرین.
مثل همیشه عالی 👌👌
ممنون از نظرتون