پسر ایرانی_فصل ششم
سلام
اول ببخشید که این بار دیر پارت گذاشتم. راستش هفتهی پیش طبق قولی که هر دو هفته پارت داریم، داده بودم. پارتها رو نوشتم اما لحظهای قصد پست کردن اونها رو داشتم، تصمیم به تغییر پارتها رو گرفتم.
#فصل_ششم
بالای سرم بود با اسحله و با چشمانی مصمم و جدی خیره به من بود و با عصبانیت سلاحش را میان پنجههایش میفشرد و تهدیدگرانه میگفت:
– یه دلیل بیار… یه دلیل منطقی که نفرسمت به جهنم.
دروغ چرا! ترسیده بودم اما در آن لحظه دستم را روی سلاحاش گذاشتم و با یک حرکت آنی، آن را از دستش جدا کردم.
گیج شده بود و من میتوانستم این را از نوع حرکات و نگاهش بخوانم. پس؛ سریعاً از تخت پایین پریدم و اسلحه را تهدیدوار روی شقیقهاش گذاشتم و گفتم:
– بمون سر جات.
خشکاش زده بود، مردد چرخید و روبرویم ایستاد. بهتزده به من و اسحلهی توی دستم نگاه کرد و خواهشانه گفت:
– اون ماسماسک رو بده به من.
وبعدش؛ مستأصل پرسید:
– تو که نمیخوای با اون به من صدمه بزنی… میخوای؟!
نمیخواستم اما با نگاهی کاملاً قاطع، اسحله را مقابلش گرفتم و برای خالی نبودن عریضه، ضامن را پایین کشیدم و گفتم:
– شک داری؟ میتونم اثبات کنم.
سپس؛ سلاح را سمت پاهایش نشانه گرفتم و ماشه را کشیدم.
نه صدایی آمد و نه گلولهای خارج شد. چشمان متعجبم را به او که با لبهای کش آمده، نگاهم میکرد، دادم. اسلحه خالی بود و من فکرش را هم نمیکردم که اینطور بازیچهی دست او شوم. پس؛ با نگاهی خشمگین که سعی در کنترلاش داشتم، گفتم:
– دارم به این نتیجه میرسم که تو، از دست انداختن من، نهایت لذت رو میبری.
شانهای بالا انداخت در حالی که هنوز همان لبخندِ احمقانه روی لبهایش بود.
ثانیهای فقط نگاهش کردم اما یک مرتبه با عصبانیت سلاح توی دستم را به گوشهای پرت کردم و برای اینکه تمام دلخوریهایم را از جانب او بر طرف کرده باشم؛ مشت محکمی به صورتش زدم.
دروغ چرا…! دلم آرام گرفته بود. با این همه؛ نمیخواستم بیشتر از این، موضوع را کش دهم؛ لذا خواستم برگردم و از اتاق خارج شوم که ناگهان؛ به سمتم هجوم آورد و از پشت ضربهای به سرم زد.
خم شدم. برای لحظهای چشمانم تار دید و سرم گیج رفت اما به سرعت، خودم را جمع و جور کردم و سریعاً دستانم را بالا آوردم و منتظر ماندم تا حمله کند.
انتظارم را زیاد طول نداد. با قدمهای سریع به سمتم آمد و مشتی را حواله صورتم کرد. من هم با مشت دیگر که از قبلی محکمتر بود، جوابش را دادم.
تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد و من از فرصت بدست آماده، حداکثر استفاده را کردم و به حساب اتفاقات گذشته و الان، از خجالتش در آمدم.
زمانی که ضرباتم را متوقف کردم، او روی زمین از شدت بیحالی، پهن شده بود و نفس نفس میزد.
به سختی ایستادم و با قدمهای سست و وارفته از اتاق بیرون آمدم. مستقیم خودم را؛به آشپزخانه رساندم، بطری آبی از یخچال بیرون آوردم و لاجرعه سر کشیدم.
دیگر خواب از سرم پریده بود اما در عوضاش؛ اشتهایم دوباره تحریک شده بود.
خواستم دوباره یک بسته دیگر، از همان نودلهای فوریام را درست کنم که بیهوا هوس پیتزا کردم.
تلفن را برداشتم و با توجه به شدت گرسنگیام، سفارش یک بسته پیتزای بزرگ را دادم که با صدای زنگ خانه، تلفن را قطع کردم.
روبروی در ایستادم و قبل از باز کردن در، دستی به سر و رویم کشیدم. پشت لبم میسوخت و گونهی سمت چپم درد میکرد. با این همه؛ در را باز کردم و امیلی را در آن وقت از شب، مقابلم دیدم.
– دیگه داشتم میرفتم، فکر میکردم که…
نگاهش که به صورتم افتاد، کلمات در دهانش ماسید. انتظار دیدنش را آن هم اینطور نداشتم که با خوشحالی پرسیدم:
– تو اینجا چی کار میکنی؟
بیآن که جوابم را دهد، دستش را بالا آورد. خواست روی گونهام بگذرد که صورتم را با خیال از دردی که قرار بود بکشم، جمع کردم و دستش را پس زدم.
با غیظ نگاهم کرد، از کنارم رد شد و به داخل رفت و بیمقدمه گفت:
– با دوستای دانشگام دو سه روزی اومدیم منتهن.
سپس؛ مستقیم رفت سمت مبلی که کنار پنجره بود، روی آن نشست و مواخذهگرانه سوال کرد:
– بلای مونده که سر خودت نیاورده باشی؟ دانشگاه رو ول کردی که…
حرفاش را خورد اما این بار با دلواپسی گفت:
– به تلفنت زنگ زدم، جوابم رو ندادی، نگرانت شدم.
با شرمندگی گفتم:
– متاسفم…تو که شرایط موبایلم رو میدونی.
تأییدانه سرش را تکان داد:
– میدونم.
و بعدش؛ سکوت کرد. سکوتش که طولانی شد، رفتم به آشپزخانه، کتری را به برق زدم و تا جوش آمدن آب؛ دو ماگ برداشتم و همانجا منتظر شدم.
سالها بود که بخاطر بیرون آمدم از دانشگاه هنر و رفتنم به نیروی آتشنشانی، دلخور بود و هر بار، یک طوری این موضوع را پیش میکشید تا باعث سر عقل آمدن من شود اما من برای رفتنم به نیروی آتشنشانی، دلیلی محکمتری داشتم که او خودش هم این را میدانست. پس؛ با حساب به علت انتخابم، چارهای جز قبولی آن نداشت و همین هم داشت آزارش میداد.
کتری را از برق کشیدم و ماگها را از آب جوش پر کردم و با قهوه فوری آن را طمع دارش کردم. آمدم از آشپزخانه بیرون بیایم که با دیدنش آن هم آنطور زخمی و آشفته، میخکوب شدم.
دیدگاهی بنویسید