پسر ایرانی_ فصل ششم
سلام به مخاطبهای پسر ایرانی دوستان بخاطر دنبال کردن این رمان در این سایت نهایت سپاسگزاری و قدردانی را از شما دارم. دوستان از این به بعد پارت گذاری در سایت نخواهم داشت. برای دنبال کردن این رمان لطفاً به اینستاگرام و تلگرام بنده مراجع فرمایید. در آخر پارت لینگها موجوده
اول گیج نگاهم را بین او و امیلیا گرداندم. هیچ ایدهای نداشتم، جز اینکه بخواهم آنها را بهم معرفی کنم:
– امیلیا، این…
مکث کردم. در واقع گیر افتاده بودم و نمیدانستم در آن لحظه چه بگویم که دیدم؛ او دستش را جلو آورد و با لبخندی که گوشهی لباش را؛ به شکل زیبایی در معرض دید قرار داده بود، گفت:
– اَش… اَش هانسون.
بالاخره اسمش را فهمیدم!
به امیلیا دست داد و من هم متقابلاً با حفظ لبخند مضحکانهای که داشتم، امیلیا را معرفی کردم:
– اَش، خواهرم امیلیا.
امیلیا دقیق اول نگاهش را به من و بعد؛ به اَش و دوباره به من دوخت و سپس؛ در حالی که نامطمئن همچنان به من و اَش خیره بود، گفت:
– چه جالب! فکر نمیکردم الوین، کسی رو تو خونهش راه بده؟!
اَش در حالی که به من خیره شده بود با همان لبخند حرص درآرش گفت:
– اون راه نداده، من به زور اومدم تو.
آنوقت؛ تأکیدانه پرسید:
درست نمیگم… الوین؟
هیچ واکنشی در مقابل حرفاش، از خودم نشان ندادم اما در عوضاش؛ خودم را با گذاشتن ماگهای قهوه روی میز سرگرم کردم که با صدای امیلیا از ادامه کارم دست کشیدم:
– الوین! در رابطه با ایمیلت…
ایستادم و خیره به چشمانش شدم که با صدای اَش، نگاهم را از او برداشتم:
– من میرم بیرون یه دوری میزنمو بر میگردم.
و لحظهای بعد دیدم که اَش، از خانه بیرون رفت. نگاهم را که بدرقه راهش کردم؛ دوباره به امیلیا خیره شدم که امیلیا با جدیت خاصی گفت:
– جوابت رو ندادم؛ چون میخواستم ببینمت و در موردش صحبت کنیم.
روبرویش نشستم و منتظر نگاهم را به چشمان روشنش دوختم.
https://t.me/joinchat/AAAAAEe_7UrPPR3YcBa84Q
https://www.instagram.com/aunthor.farzanehrezania
دیدگاهی بنویسید